نامه..
باید به خیلی چیزها عادت کنم.دوباره نبودنت ،تنهایی ام را تکمیل می کند و من دوباره محکومم به سکوت ، به اشک های پنهان ریختن.به بغض هایی که حتی با نگاه کردن به دیوار هم می تِرِکَد این روزها.نگاه میکنم به آینه و کسی انگار مقابلم زل زده به من.با هر نگاهش هجوم می برد به چشمهام.می گوید: عشق آنقدر ها هم که فکر می کردیم با ما سر ِ سازگاری نداشت.
به این فکر می کنم که من چقدر کودک مانده ام.چقدر هفت سالگی این روزها به من می آید.چقدر بیشتر از سنّم می فهمم.چقدر کودکی تلخی داشته ام و دارم.به این فکر میکنم که چقدر سخت است کسی که عاشقش بوده ای یک دفعه بزند توی ِذهنت و بگوید:دروغگو.حقه باز.به تو بگوید :باید برای همیشه فراموشش کنی.و تو بزنی زیر گریه. به این فکر کنی که آیا همه ی آنهایی که درد دارند و رنج می برند ،همیشه روی تخت بیمارستان دراز کشیده اند؟!به این فکر کنی که چه دنیای بی رحمی ست که اول تو را می کشند ،و بعد باید ذره ذره توی روزمردگی ات ،توی مردگی ات حل بشوی و بعد رسوب کنی تهِ ذهن معشوقت و بعد مثل غباری از ذهن فراموش کارش پاک شوی.چقدر بی رحمانه!من ماهی ِ کوچک سیاهی را میشناسم که در اعماق آب مرده است.از عشق آب خودکشی کرده...و آن ماهی منم.غرق در چشمان ِ معصوم ِمعشوقم که به زلالی ِ آب می مانست.من غرق شدم .توی چشمان کسی که دوست می دارمش.من مرده ام..و تا ابد در چشمان زلال معشوقم خواهم ماند.مدفون شده در قعر چشمان ِقهوه ای اش...
فروغ می خوانم و به درد های عمیق حروف پی می برم.به دردهایی که هیچ وقت زنان ِمغرور ِسرگردان آن را نخواهند فهمید.من درد می کشم.از نیمه ی دیگری ام که عاشق او بود.از معشوق پنهانم که مرا ترک کرده و فرسنگ ها از من دور است.از چنین سر کش ِ واژه هایم که طغیان می کنند و مرا به درد شدن وامی دارند.
از بغض های فروخورده، از نفس های حبس شده و از صدای متلاشی شدن ِدلم که مملو از تو بود ، ترسیده ام.از بی پناهی ِآغوشم که این روزها مأمن عروسک های بدقواره ام شده اند،از تلخ کامی ِ این عشق ِبی سرانجام و از ضدّ و نقیض های زندگی ام که با تمام قوا روح ظریف را آزرده اند،از افکار نا امیدانه ای که مرا سمت سقوط می خوانند...ترسیده ام.مرا به آغوش ِ گرم ِعاشقانه ات بسپار هنگامی که از این همه واژه ی هولناک ترسیده ام.واژه های هولناکی که هیولاهای همیشگی ِکابوسهامند.
من همیشه به شوهری که پای تو ایستاده است ایمان دارم عزیز.