وبلاگ دانشجویان برق

دانشگاه پیام نور تبریز

وبلاگ دانشجویان برق

دانشگاه پیام نور تبریز

« قدرت اندیشه »

  پیرمردی تنها در یکی از روستاهای آمریکا زندگی می کرد . او میخواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود ، تنها پسرش بود که می توانست  کمکش کند که او هم در زندان بود...

پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: 

پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.

                                                                      دوستدار تو پدر

طولی نکشید که پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد:پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام.

ساعت 4 صبح فردا مأمور اف.بی.آی و افسران پلیس محلی در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند؟

 

پسرش پاسخ داد : پدر! برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که می توانستم از زندان برایت انجام بدهم.

نکته :

*در دنیا هیچ بن بستی نیست ، یا راهی‌ خواهیم یافت یا راهی‌ خواهیم ساخت*

نظرات 2 + ارسال نظر
atres یکشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 19:35 http://www.midwife-tb-91.blogsky.com/

very nice

فرامرز دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 21:50 http://daneshjonama.blogfa.com

عجب فکری کرده لامصب

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد