وبلاگ دانشجویان برق

وبلاگ دانشجویان برق

دانشگاه پیام نور تبریز
وبلاگ دانشجویان برق

وبلاگ دانشجویان برق

دانشگاه پیام نور تبریز

عدالت

عدالت"حکایتی از بهلول"

یک روز عربی از بازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد!

هنگام رفتن صاحب دکان گفت تو از بخار دیگ من استفاده کردی و باید پولش را بدهی!!!

مردم جمع شدن و مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت از بهلول تقاضای قضاوت کرد...

ادامه مطلب ...

حکایت

حکایت اینگونه آغاز میشود که دو دوست قدیمی در حال عبور از بیابانی بودند. در حین سفر این دو سر موضوع کوچکی بحث میکنند و کار به جایی میرسد که یکی کنترل خشم خودش را از دست میدهد و سیلی محکمی به صورت دیگری میزند. دوست دوم که از شدت ضربه و درد سیلی شوکه شده بود . . .      .

ادامه مطلب ...